در جستجوی خوشبختی



خواستگارایی که باهاشون به حرف زدن رسیدم همه از اینکه می خوان یه زندگی معمولی داشته باشن می گفتن 

راستش با خودم فکر می کنم که زندگی معمولی چیه؟ 

و نمی دونم 

همیشه رویام این بود کسی پیدا شه که ناز منو بکشه 

ولی خوب تجربه بهم نشون داد که صرفا در صورتی که برای مرد ارزش داشته باشی نازتو می کشه 

یا باید خیلی ازش کوچیکتر باشی که تو رو بزرگ حساب نکنه 

و یا باید دختر حاجی و دختر پولدار باشی 

و یا باید راحت ازت جواب نگرفته باشه تا براش ارزش داشته باشه 

وگرنه هیچی 

خوب من هیچکدوم اینها نیستم 

این 

منم که به دنبال شوهرم 

هرگز کسی دنبال من نبوده 

من اونیم که ته ته ته لیستها و با آبلیمو اسممو نوشتن 

من همونیم که از مشهد با سواری خودمو رسوندم خونه ساعت نه شب و خواهرم و مامانم خونه رو آماده کرده بودن و 

همه جا رو برق انداخته بودن و هیچکس نیومد 

و مامانم فردا زنگ زد گفت چرا نیومدین؟ و من بعد اون تماس فهمیدم که مامانم منو برده بود یک مسجد و یک خانم واسطه منو دیده بود و بعد گفته بود که یه پسر رو میارم و نیاورده بود و رفته بودن جای دیگه و نکرده بود زنگ بزنه خونه ی ما تا ما به انتظارشون نشینیم! 

من اونیم که لطف می کنن و به مردهای مورد دار و ستاره دار و علامت دار و ننه پیردار و مریضی خاص دار و کار ندار و. معرفی می کنن و میگن برین این جواب میده! آه! و بعد اونها میان و ناز میارن و میرن! 

بغض دارم 

مامان کنارم نشسته نمیخوام گریه کنم 

اما وقتی بغض رو نگه می داری قفسه سینه ات درد می کنه 

دارم پیر میشم 

بدنم دیگه بدن یه دختر جوون نیست آستانه تحملش واقعا اومده پایین 

دردهای عجیب و غریب و بی دلیل 

ترسهای بی دلیل 

کاش امیدی به برطرف شدن این تنهایی می بود 

نیست 

حتی یک کورسو نیست 

و من در رویاهای فانتزیم همیشه گریه می کنم و همیشه می ترسم که اون منو نخواد چون من گریه می کنم چون شادش نمی کنم و میخوام که اون منو شاد کنه 

و حتی شاد نکنه 

فقط غم های منو ازم بگیره 

همین 



پسردایی ام هم ازدواج کرد 

با دختری که فقط یه خواهر داره باباش پاسدار بوده و فوت کرده و تو خونه های مهر میشینن 

دانشجوی علمی کاربردیه و ۲۵ سالشه

پسرداییمم سی سالشه کارشم نمدونم چیه 

مامان میگه همون مغازه ی سر خونه شون رو کرده جواهرسازی نقره و فیروزه که پارسال رفته یادگرفته 

به همین مفتکی 

یعنی تا این سن کار درست حسابی نداشته 

یه مدت هم باباش براش وانت گرفته بود 

باباش فرهنگیه مامانشم.


مامان میگه خانواده دختره پولدار نیستن پاییز (آخه من گفتم هستن) مامان میگه تو خونه های مهر میشینن 

من میگم ولی فقط دوتان و بازمونده ی سپاهیند 

و دخترش علمی کاربردی میره که شهریه داره 

میگه شاید سرکار میره ما نمدونیم 

گفتم اگه می رفت مططططمئن باش میدونستین 

خوب بذار بهت بگم 

اون دختر خوشبخته آخه پسری که هزااااااااار جا رفته خواستگاری و آخرش میگه این طبع دلمه.

اسمشم زینبه داییم گفته آخجون!! 

چه چرندها! اسمش که دست خودش نبوده 

چادریه! خوب باشه چیزی که زیاده چادری 



ولی این است تفاوت پسری که دیر ازدواج می کنه که با طبع دلش ازدواج می کنه 

با دختری که دیر ازدواج می کنه 

که فقط باید چشم به در باشه و تمام خواسته هاشو به کف! و حتی زیر خط کف برسونه!! 

فقط برای اینکه یکی گیرش بیاد! 

مامان می گفت مادر حسین به خواهرش گفته آیا میدن؟ خواهر حسین هم گفته چرا بابا جوون همونقدر سالم بشه میدن!

خوب دخترِ همون خواهر بود که اومد رو فرش خونمون نشسته بود و گفته بود پول داره و نمیده (مهریه) و همون خواهر بود که گفته بود میخواستی بذاری ۶ ماه بگذره بعد حرفشو گوش نکنی 

که من آیا می دونید سر چی حرف گوش ندادم؟ سر نوع رابطه!




همون سنگین تر و بهتر که بگی ازدواج نمی کنم 

حداقل از دست همچی خواستگارای گوهی راحت میشی و از دست رابط های عن و کثافتی که به تمام شعور تو توهین می کنن 

فقط طاقت شنیدن تعریف از دخترای مردم رو ندارم 

ندارم 



مرگ مادربزرگم 

قضایای نورچشمی ترین پسرش و همسر و فرزندانش 

نام نیکی که از مادربزرگ موند و در مقابل باز هم پسرش و فرزندانش و اینکه آیا این قضایا به اون ربط داشت یا همزمان شد؟ 

و بعدش اون و عمه هر دو مریض شدن 

و عمه سال پیش و مادربزرگ امسال مردن

و هنوز قضایای زندگی عمو وجود داره 

 

و من با خودم میگم 

فقط خدا به درون انسان ها آگاهه


بعضی چیزا واقعا اعتیاده 

اگه واقعا میشد آدم بشم 

خیلی بده به خاطر اینکه عذاب وجدانتو کم کنن بیان و قبح یه گناهیو بشکنن 

برای اینکه کمتر خودتو فحش بدی و لعنت کنی.

سه نفر آدم خبره اینو بهم گفتن 

نمی دونستن که من خودم اون موقع خودمو توجیه می کنم 

نمی دونم 

حس پلیدی و پستی همیشه باهامه 

اینکه فکر می کنم بسته بودن پیشونیم علتش همینه











کاش می شد ترکش کنم با همه ی زمینه هاش


در این دیاری که از هیچ جایی هیچ پیغامی از یاری بهم نمیرسه 

باید بگم که ته دلم خوشحالم که اون برام پیام میفرسته 

یعنی همین قدر عقده ای 

یعنی همینقدر مونده 

(شکلک لبخندی همراه افسوس) 



دیروز داشتیم می رفتیم برا هفتمی 

تو راه نمدونم چی شد که بابا وسط یه جمله ای مربوط به دامادها گفت حسن آقا حسین آقا (بر وزن کتاب متاب چیز میز) 

و من که به اسم تو حساسم ته دلم یهو گفتم آره اگه بودی الان حسین‌آقا بودی 

حسن‌آقا و حسین‌آقا 





نکته: پیامهاش میرن تو هرمه و من هر روووز چنننندبار! هرمه رو چک می کنم! :| 


خیلی سال پیش خوندم که بر پیرزن ها و بر اونهایی که امید بهشون نمیره یعنی امید به ازدواجشون نمیره حجاب نیست 

الان نرفتم چک کنم حقیقتش 


ولی با همین صورت مسئله 

به من حجاب واجب نیست 

چون به من هر خر و سگی ناز میاره تا چه برسه به آدمش :\ 

طرف با سی و پنج سال سن و یک طلاق و مادر پیری که وبال خودش بود و رانندگی بهم ناز آورد و من این یکیو برای مثال گفتم که مشت نمونه ی

خرواری باشه برای خواننده‌هام :/ :) 


قفسه سینه ام درد های الکی می گیره 

دیروز همکارم یهو وسط استیشن از رو صندلی اول سرفه کرد بعد خم شد و یهو خودشو انداخت رو زمین! و بعد به حالت شنا دراومد 

بعد بنده خدا گفت که دیده حالش بد شده ولی اونجوری رو زمین خودشو تونسته بود کنترل کنه 

همکار سومون که اون لحظه نبود پایان شیفت به بچه های شب می گفت خانم پاییز سکته زد (آخه تا چند دقیقه می گفتم قفسه سینه ام تیر می کشه)

نگمتون که با اینکه سریع خدمات (همون همکار عوضیم!!!!) رو گفتم و بردیمش رو تخت و باهاش حرف میزدم و خواهش می کردم دراز بکشه اما قفسه سینه ام تیر می کشید 

پنج دقیقه تیر کشیدن! تیییییر 

قبلش هم اول شیفت وقتی پسر جوونی را آوردن و پدرش می گفت قرص ب ر ن ج خورده بالای قفسه سینه ام تیر کشید! 

همین همکارم که یه آقای جاافتاده است بعدا گفت که یه تی خورده سر اون قرصیه! 

گفتم جدی؟ آخه خودم خیییییییلی جوش زدم و عصبانی شدم و به دفتر گفتم تو رو خخخخخدا پیگیری کنین چطور آدم به راحتی اینا رو باید گیر بیاره :( و آدرس اون داروگیاهی رو هم بهشون دادم 

گفت آره آخه آدم حیفش میاد 


خوب به این میگن استرس مزمنی که ما داریم می کشیم 

می دونم که این جایی که کار می کنم رو از بقیه جاها بیشتر دوست دارم 

اما خوب همین الان که از صبح دارم فکر می کنم برم درخواست جابجایی بنویسم باز قفسه سینه ام درد گرفته! :( 


دکتر قلب چند سال پیش بهم گفت این دردهای تو قلبی نیست اما خطر مرگ ناگهانی رو برات بالا می بره 



کنسرت استاد شهرام ناظری! 

هنوز تو اوجم! 

خدایا این آدم چققققققدر هنرمنده 

ماشاءالله 




عطار :) عطططار ^____^ 

الان قلبی قلبی ام

الان احساس می کنم خودم وسط قعسه سینه ام وایستاوم و دارم می رقصم .

آخه دو آهنگ آخری که اجرا کرد نوستالژی کودکی های من بود 

فکر کن! اشک تو چشمم جمع شد! که من تو سالن نشسته بودم و از خشکی چشم داشتم بیچاره میشدم! :) 

بچه بودیم و رادیو روشن بود و صدای تو می اومد 

خدا حفظتون کنه 

یه سره می گفتم ماشاءالله 

ماشاءالله ♡♡

به به 

چه شب قشنگی بود امشب :) 


داره بارون میباره 

دیروز جابجا کردم تا سه شنبه برم 

زنگ زدم میگه نه اگه خود اصل کاریو میخوای ببینی باید روز زوج بیای :| 

جابجاییمو برمی گردونم 

دیشب اخبار میگه فردا بارون میباره و احتمال سیلاب در خراسان رضوی هست 

نرم افزار گوشیم زده فردا دوشنبه بارونی 

خوب پس چی کار کنم؟ 

دیشب کلیپ سیل کلات رو دیدم 

یه کامیون از اون بزرگها! یهو سیل اومد ورش داشت برد! برد ها! نه که جابجاش کنه

دو تا ماشین از پشت سرش اومدن بهش خوردن یهو راه افتاد رفت یه پیچ رو هم رد کرد! :| 

 


دلم برات تنگ میشه حاج آقا 

دلم برای لبخند پرمحبتت تنگ میشه 

برای مهربونیت 

و تو هیچ کاره ی من بودی 

هیچ کاره 

تو نامحرم بودی 

نامحرم! 

اما تو فامیلمون هیچ کسی رو اندازه تو دوست نداشتم و ندارم 

چون فقط 

تو مهربون بودی 

نه هیچ کس دیگه 

نه مادربزرگها 

نه پدربزرگ 

نه عمه 

نه خاله 

نه دایی 

نه عمو 


و تو بیست سال هست که نیستی؟ 


تو تنها دلیل هستی برای اینکه بگم همسر و فرزند شهید برن گم شن اما پدر و مادرشون آدمهای شریف هستن چون اونها شهید رو تربیت کردن سهمیه ها مرگ بچه هاشون شه اما والدینشون حق دارن 

دلم همیشه برات تنگ میشه 



تا قبل تو چیزی به اسم هوای بهاری 

هوای بیرون رفتن هوای مسافرت و هوای دو نفره در زندگیم نبود 

هیچ حسی نداشتم که آخجون بهار میشه و گلها و سبزه ها درمیان 

بهار برام فصلی از فصل ها بود 

اینکه هر هفته و هر روز دلم بخواد برم بیرون وجود نداشت 


تو بودی که بد عادتم کردی حسین 

تو بودی که وقت و بی وقت با موتور منو می بردی این طرف و اون طرف 

تو بودی که هوای دونفره رو برام معنی کردی 


قبل از تو زندگی معمولی بود اما 

بعد از تو 

همه فصل ها برام خاطره اند 

همه فصلها همه ی مکان ها همه ی روزها فقط یادآور تویند 

خوشبختی؟ صد در صد 

می دونی من خوشبخت نیستم؟ نه 

حتی لحظه ای فکرش رو هم نمی کنی 

بعد از تو 

من یه مرده ی متحرکم 



اعصابم خرده 
از این زندگی متنفرم .از همینی که قراره براش جواب پس بدم بیزارم 
حالم به هم میخوره 
تا چند سال دیگه باید ادامش بدم؟ 
این اداها رو تا کی باید تکرار کنم؟ 
خانم ن. بی کلام از کنارم رد میشه 
تا کی باید وانمود کنم که ککم هم نمی گزه که کسی منو پسند نمی کنه؟ 
که بجای شوهر پول دارم! 
بجای محبت کار دارم! 
به جای بچه مریض دارم! 
تا کی؟ 
این گوه مرّگی رو تا کجا باید بکشم؟ 
ادای آدمای بی درد رو در بیارم و بخندم! 
و تا بیام دهنمو وا کنم و درد دل کنم همه بگن مااااا همه از تو بدبخت تریم! تازه برو به سرطانی ها نگاه کن! به شوهر معتادها به بچه مریض ها به بچه ندارها.
تا کی؟ 
تا کجا؟ 
هی نگاه کنم و ببینم بقیه چنان چنان می پرن {الهه رویا تکتم} و من در جا می خزم و در گل می لولم :/ 
به در خروجی نمیرسم چه برسه به خم کوچه! و بقیه هفت شهر عشق رو میرن و رفتن!
کسی هست؟ 
کسی نیست؟
هیچ کس نیست صدامو بشنوه و یه تاوی از خودش باز کنه مگه نه؟ 
لعنت!

داشتم جاروبرقی می کشیدم 

شر و شر عرق می ریختم 

موکتهای زیر قالیها رو هم می کشیدم 

زیر مبلها رو سعی کردم با کمک پسر اول بکشم 

شرّررر و شرّررر عرق 

نبود 

رفته بود خرید 

با بابا 

فکر نمی کردم به این زودی بیاد 

اما اومد :/ 

فقط یک فرش رو کشیده بودم 

روفرشیها رو قبلش با نپتون کشیده بودم و جمع کرده بودم برده بودم تو اتاق 

میزعسلیها و پشتی ها رو هم

به محضی عکس عنییشو تو آیفون دیدم گفتم اِنا! باز اومد الانه گیر بده که خونه من جاروبرقی نمیخواد! و تمیزه!!!! و من نمیذارم به اون حد برسه که جارو بخواد ! (و مدیونید فکر کنید من چشمام کوره نمی بینم آشغالا رو!!!  )

اومد تو 

جارو خاموش کرده بودم سرد شه 

صورتمو شستم پشت گوشهام گردنم 

اومدم زدم به برق و فرش دومو شروع کردم 

یهو گفت این فرشا رو نمیخواد جارو کنی خودشون کم پرزن پرزاشون از بین میره (خوب ک و ن ی عوضی آشغال این فرشها رو که تازه یک ساله خریدیم و تو فرشهای قبلی رو هم می گفتی نکشین!!!! چیزی یاد گرفتن جاروبرقی می کشن!!! فکر کردی من خرم؟ کم پرزن؟ گوه خوردی اینا رو خریدی مگه من بدبخت نگفتم بیا بهترشو بخریم پاتو کردی تو یک کفش و.) 

به محض گفتن این جمله رفت سراغ پریز و دوشاخه ی جاروبرقی روشن رو کشید بیرون! 

از لیچارهایی که بارش کدم فاکتور می گیرم 

حالم بد شده سرم گیج میره 

نمی دونم از آب دوغ خیاریه که با سیر درست کرده بود دیشب و صبح گفت بخورید (کاش نمی خوردم نمی دونستم سیر داره وگرنه ناشتا نمیشستم همچو چیزی بخوزم)  یا از حرصی که خوردم و جوشی که زدم 


گفتم اگه از خدا فقط یه آرزو بخوام برآورده کنه اینه که فرجی بشه و من از شر تو یکی راحت بشم 

بمیری من راحت بشم 

راحت بشم از بودنت! 

ب.م. (مادربزرگ متوفام) دوم که اون همه ازش بد می گفتی 

که سلامش نکنین که چی کارش نکنین 

خودت عین اونی 

فرش منه روش نشین دست به تلفن من نزن خونه ی من مال من 

با دخترهای من حرف نزن!!!!!! 

شما اگه دخترهای منید حق ندارید با اون حرف بزنید!!!!! 

حالا چجور شده که جاروبرقی از برق می کشی که اگه کسی همچی کاری کنه خودت دعوا درست می کنی؟ 

عنیی آشغال 

بعدم رفت رادیو گوه ِ معارفشو گرفت 

گفتم آره برو به مععععارفت!!! اضافه کن! 



دلم میخواد از تمام دستفروش ها چیزی بخرم 

دلم میخواد از بچه ها 

پیرها 

زن ها 

معلول ها 

که دارن زیر آفتاب دستفروشی می کنن چیزی بخرم با خودم همیشه میگم من چه حقی دارم که پولِ اضافی دارم؟ کاش همشو می تونستم با خرید کردن عزتمندانه بدم به دیگران 


خیلی از خودم ناراحتم 

خیلی از خودم بدم میاد 

کی اینو درک می کنه که چه حسی دارم :( 

که درآمدم اینقدر بیهوده است 

که اینقدر پوچم.

اینقدر زندگیم پوچه 


آاااه :((

یه زندگی روزمره 

برو سرکار و برگرد 

هراز گاهی قرص بخور قرصهاتو زیاد کن بعد چاق شو 

و چاق شو 

و چاق شو 

الان همینجوریش ۶۵ کیلویم 

و این قرصها رو بخورم خیلی خیلی باد می کنم :( 

آاااااااه 


دیشب اینقدر گریه کردم که چشام داغون شه 

ریمل و خط چشم بعد از مدتها 

و بعد گریه و گریه و گریه 

حتی بعد حرف زدن با خواهرم باز تا رفتم زیر پتو دوباره گریه ام گرفت 

اوضاع خونه بد نیست 

اما مامان و بابا به هم ریختن

من و مامان مشترکا یه فحش خوردیم که مامان فکر می کنه مخاطب اون بوده و من فکر می کنم مخاطب من بودم 

طفلکی خواهرم که چقدر آبرو میخواد نگه داره مخصوصا جلوی پسراول اما خوب نمی دونه که همه چی تو خونه ی ما پهنه! تا جایی که پسر اول دیشب نشسته میگه بابای ما عرضه نداره گوش مالی بده! 

و بعد که من اعتراض می کنم مامان میگه ساکت شو حرف نزن!!!! 

در حالیکه ما سه خواهر متفق القولیم که این بابای ماست که جای جاش به دادمون میرسه 

خدا سایه شو بالاسرمون حفظ کنه 

خواهرم دیشب می گفت دعا می کنم تا آخر عمرم بابا باشه من زودتر بمیرم

ته دلم گفتم منم 


حالا بابا از دیشب ناراحته لابد غصه ی دخترشو می خوره 

مامان در فاز عصبانیت از داماده 

خواهرم مطمئنم که دیشب حتما گریه کرده


و من که رفته بودم فقط برم چشم پزشکی یه نوبت دکتر روانپزشک رفتم پیش یه خانم دکتر جدید 

و یه نوبت مشاوره هم کارت کشیدم پیش یه آقای دکترای روانشناسی برای یکشنبه 



دو مدل قرص مدید بهم اضافه شد 

گفت ممکنه قرص خودمو بعدا قطع کنه

نمی دونم چرا رفتم 

به دکتره گفتم که این قرصی که میخورم مقداری حالمو بهتر کرده 

اما به بهانه درمان وسواسیم رفتم 

گفت از ماه بعد اگه آمادگی مشاوره رو داشته باشم مشاوره رو شروع می کنه 

مشاوره ی وسواسی واقعا سخته 


گفتم اینا باز چاقم می کنن 

گفت آره روزبروز چاقتر میشی 

خوب معنیش اینه که باید پیاده برم و بیام 



دلم از خدا پره 

و یک هفته است نماز نخوندم 

به نظرم اومده که نماز یه کار عبثه 

راستش از نماز چیزی گیرم نیومده


اومدم خونه و میگم رفتم دکتر 

میگم خدا رو شکر عفونت نکرده 

میگه واسه چی باید بکنه؟ پنج ماهه گذشته 

میگم ریمل دیشب و گریه و 


لحنش بد میشه و میگه برای چی زدی؟ نباید میزدی! رو برگه ش نوشته بود 

میگم اون برای پنج ماه بعد نبود 

پس کی بزنم؟ 

میگه هیچ وقت 

میگم ولی من عمل کردم که خوشگل بشم 

میگه خوشگلی فایده نداره باید اخلاقتو خوب کنی

میگم من می دونم شما الان نگرانیت واسه چشمم نیست مسئله است اسلامه 

یه وقت اسلام به خطر نیفته 

اسلام اسلام 

به دردی که نمیخوره فقط باید مواظب باشی به خطر نیفته :/ 

گفتم من برای خودم میخوام خوشگل بشم من که دیشب گفتم قصد ازدواج ندارم 

میگه کسی نمیاد 

میگم الان که یک هفته است همکارم داره واسه برادرش باهام چت می کنه 

میگه حتما 

کسی تو رو بشناسه خودشو تو چاه نمیندازه اونم برادرشو تو چاه نمیندازه

میگم همینجا خوبه 

میگه آره همین چاهته دیگه 

میگم مگه برا شما چاه باشه برا من نیست خونه بابامه 

میگه آره ما رو اذیت کنین. 

دیگه نمی شنوم چون در اتاق رو بستم و گوشی رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن 



دیروز بعد اون ماجرا گفتم من ازدواج نمی کنم هرگز ازدواج نمی کنم 


نمی دونم یعنی چی 

اعصابم خرده 

دلم نمیخواد ازدواج کنم 

اصلا دلم نمیخواد ازدواج کنم 

که برم ز ی ر یک مرد که قراره نفقه م رو بده؟ مگه ندارم نفقه؟ که غذا بده؟ ندارم مگه؟ لباس بده! ندارم مگه؟ 

که بعد بشه آقا بالاسرم!؟ مگه خودم بی عرضه ام؟ 

که بعد بگه این کار رو بکن اون کار رو نکن 

مگه خودم بی عقلم؟ 

که بعد بذاره یا نذاره که سرکار برم یا نرم 

یا پولم رو چکار کنم یا نکنم 

یا کی رو دعوت کنم یا نکنم 

که آرایش کنم یا نکنم 

که هرررچی! 


چرا؟ 

واقعا چرا؟ 

برای ؟ برای بچه داشتن؟ برای خونه از خود داشتن؟ مگه اسسسسلااااام برای زن همچی حقی قائله؟ نه! بچه از بابای عنشه خونه هم که از اونه! اسسسلام!! یک هشتم بیشتر به زن از شوهر حق نمیده! 


که بعد یه لندهور بیاد برا من تعیین تکلیف کنه! 

مرده شورهای گوه  










برادر همکارم متولد شصت و هشته 

واقعا نمی دونم چی باید بگم :( با این ذهنیت منفیم و این ترسم از مردها 


من پیش از تو خواننده را غافلگیر میکند سوک و تاثرانگیز و امیدبخش است. کتابی که تا دیروقت بیدار می مانید و صفحه به صفحه جلو می روید و نمی توانید زمین بگذارید 

نویسنده کتاب خواهران غریب


رمانی خواندنی، مسحورکننده و منطبق با نیازهای دنیای امروز. 

نشریه آمریکایی پابلیشرز ویکلی 





دیروز ظهر به قیمت چهل هزار تومان خریدم و امشب همین چند دقیقه پیش تمومش کردم 

و صرفا در پایانش اشک ریختم

خریدنش و خوندنش را توصیه می کنم 

فراتر از یک رمانه 


بعد از پنج ماه، هنوز تو محیط کار باید عینک بزنم 

رنگ شیشه های عینکم عملا فرق کردن و برای این کار هزینه دادم :( 

مدام قطره می ریزم و از یه طرف مجبورم این کار رو بکنم از اون طرف این کار باعث وابستگی چشمم میشه 

یا هم باید تو محیط کار عینک بزنم تا چشمم خشک نشه 

هی خدا 

اوایل با خشکی میساختم و می گفتم طبیعیه و به همه پیشنهاد می دادم 

اما الان همه ش به همه میگم عمل نکنین و سر بی درد رو دستمال نبندین 

هرررررر کاری انجام میدم همینه 

هی شکر 

مثل ازدواجم که گند خورد 

مثل ارشدم که گند خورد 

مثل رشته ام که گند خورد 


فرزانه آرمان Ltd رو کجای دلم جا کنم؟ رشته ش چی بوده یعنی؟ 

کارشناس بیمه ماهی سه میلیون و خورده ای رو کجای دلم جا کنم؟ 


:) هنوز نرسیدم کاملش کنم 

آخه

آخه شو وقتی کامل کردم میذارم 

اما! حس من نسبت به رفتارهای واکنشی ِ هیجانیم همونه که قبلا بوده: 

تنفر! و ناامیدی از خود! 

:| 

آاااه 

شروع مشاوره های جدید 

دکتر جدید 

داروهای جدید (مربوط به هفده سال قبل) 

و دوستم (همکارم) شماره م رو پیدا کرده و زنگ زده پنج بار! که اتوریجکت میشده پیام داده که میرفته تو هرمه که پاییز جان یه هفته است تو تلگرام جواب ندادی! :/ نمی دونم چکار باید بکنم :( بابا امروز فهمید مخالفتی نکرد موافقتی هم نکرد 

اما این یکی واقعا ندیده به دلم ننشسته :/ 

زیادی با سنش و کارش مشکل دارم :( 

چی آخر پست منفی شد 

من برم روضه 


قراره تلفنی با همکارم صحبت کنم 
صبح چشمم به عکس روی دیوار افتاد 
تنها تابلو عکسهایی که از خودم دارم دو تا هستن 
اولی در لباس سنتی و سه تار به دست که به حقیقت پیوست 
دومی هم باز در لباس سنتی و کنار یه آسیاب آبی هستم 
دو روز پیش هم به خواهرکوچیکه گفتم که نکنه مجبور شم برم روستا؟ :/ اون قصابه هم از روستا بود 
همونجا بود که متوجه اون عکس شدم 


خونه مامان جاییه که تو احساس گرما می کنی 

پنجره هال بازه 

در را هم باز می کنی 

و دقیقا به ۵ دقیقه نمی کشه! که مامانت از خیابون میاد و بعد تعویض لباس میره پنکه رو خاموش می کنه و سیمش را هم از برق می کشه! 

تا حالیت شه پنکه رو هم اون باید اجازه بده 


میخوام امشب باهاش حرف بزنم 

ولی مطمئن نیستم کارم درسته یا نه



فردا اون گروهه هست که باهاشون رفتم ددر دودور 

فرده هم یه برنامه گذاشتن که زدن نوع برنامه سبک از چهار و نیم عصر تا نه و نیم شب از بین باغها رد میشن و از یه کوه میرن بالا 

نمی دونم برم باهاشون یا نه 

چون فردا بیکارم و بازم میخوام روزه بگیرم 

فکر می کنم واسه کم کردن استرس هام خوب باشن 

گرچه یک مقداری از اصول خانوادگیم دور هستن 

مثلا حجاب و رقص و اینا 

اما خوب من نمیخواستم و نمیخوام مخالفت نشون بدم راستش

چی بگم دلم نمیخواد تافته جدابافته باشم خوب 

تنها راه اینه که باهاشون نرم که خوب فعلا گروه دیگه ای اینجور نقد ندارم


برای اینکه حس خودم هم بد هست 

اما سرکار خیلی گرمه 

خیلی زیاد 

فقط اینکه فردا شبکارم 

خسته ام 

از این زندگی مسخره که همیشه در بزنگاه های حساس با یک دعوا همه چی برچیده میشه خسته ام 


مدت زیادی بود دعوا نکرده بودم 

و حالا دیروز دقیقا دیروز باید دعوا کنم 

سر روزه ای که به عمد و برای میل دلم نبود که نگرفته بودم 

روز اول رمضان میخواستم روزه بگیرم اما چون برای وسواسیم قرص میخورم خواب موندم (دو قرص که هر دو خواب‌آورن) 

و اینو نمتونم به مامان بگم 

که اگه بگم دوباره بهم میگه قرصی 


مامان 

نمی بخشمت 

به خاطر همه دعواها 










هیچ راهی وجود نداره؟ میخواستم به دوستم پیام بدم که میخوام پسرشو ببینم 

اما اونا پیش دستی کردن و 

مامان هم سریع جواب داده تا پسر مردم بدبخت نشه :/ 


اعصابم خرده 

پام نمی کشه 

سرم شدییییید درد می کنه 

رفتم محل کارم 

رفتم سوپری ساندویچ سرد خریدم و کمپوت سیب 

پولشو نداشتم 

اومدم تو محل کارم و از یکی از همکارا قرض کردم 

بعدم رفتم تو اتاقشونو یکی از ساندویچها و کمپوت رو خوردم 

بعد رفتم پیش یه همکار دیگه مو قضیه رو نصفه گفتم 

گفت منم همینجورم با یه بچه 

بعد ازدواجم یک کم بهتر شد 

گفتم آره منم باید با هر خر و سگی ازدواج کنم

اینا چی فکر می کنن؟ که مثلا من بچشم، کی ش هستم؟ مدادش؟ بالشش؟ چیش؟ که فکر می کنه حق تملک داره؟ 

رفتم از داروخونه استامینوفن ۵۰۰ گرفتم 

دختره فضول محل که کمی دوستیم گفت چته خوبی؟ گفتم هوم گفت می دونم دروغ میگی گفتم سرم داره می ترکه 

سرفه ام گرفت مجبور شدم دو دستی سرم رو محکم بگیرم بس که سرم تیر کشید! 

به دوستم گفتم نمیخوام شب برم خونه 

گفتم میخوام برم مشهد 



اومدم 

تو راه یاد کتابها افتادم که پشت ماشینه 

اومدم کتابخونه 

حال رفتن به مشهد رو ندارم 

حال کم خوابی ندارم 

نمی دونم الان که ماه رمضونه چقدر میذارن بخوابی 

سرم کمی بهتره 

دلم میخواد بخوابم 

دلم نمیخواد برم تو اون خونه که باز وقت سحر بیان پتو رو از روم بکشن و بیدارم کنن که مبادا توی روز اسلام سست و پستشون به خطر بیفته 

دلم میخواد برم مشهد 

حیف که. حالش نیست 



دوست دارم به دوستم پیام بدم و بگم میخوام داداشتو دوباره ببینم 

میخوام باهاش ازدواج کنم 

حیف که. این‌کار، درست نیست 


تو کتابخونه حتی نمی دونم چی بگیرم 

آه ای دنیای بی معرفت بی معنی 


دارم گریه می کنم 

آره 

از دست ننه ام 








خدایا 

اسلام تو آسون گرفته و آدمای عنت سخت 

طبق حکم شرع اگه احساس خطر سلامتی کنی روزه بر تو واجب نیست 

حالا دکتر به من گفته در شش ماه اول بعد عمل نباید روزه بگیری شما که خشکی شدید داری که نباید روزه بگیری 

حالا امروز به همکارام میگم من بیست روز دیگه روزه می گیرم میگن نگفتن از فردای شش ماه فِرت وردار روزه بگیر که 




اون وقت مامانم اومده پای نهار درست کردن من که دیشب فقط یه پیشدستی فرنی خوردم! سحر نخوردم صبحونه نخوردم رفتم سرکار 

سرم داره از درد می ترکه 

اون وقت ورداشته اومده میگه حق نداری جلوی من روزه خواری کنی!!!!! 

میگم این عذرشرعیه 

میگه نه! 

میگه حق نداری! روزدرمیون باید روزه بگیری! تو روز هم چیزی نمی خوری! یواشکی میری آب می خوری! 

میگم اون روزی که جلوی پسرها داد میزدی چیزی که در عالم است در آدم است آی پایییییییز بیا نهار تو بخور اونجا عیب نداشت؟ 

میگه به تو ربطی نداره تو نمیخواد یاد من بدی 



خدا لعنتت کنه


که من دیشب هیچی نخوردم 

الانم زهر مارم کردی و هیچی نخوردم


خدا لعنتت کنه با اون افکار وسواسی خرابت


که داداش دوستم اون روز اومده تو اتاق با من حرف بزنه میگه مامانتون چقدر حساسه!


خاک بر سرت که به نیم ساعت حرف زدن اول اخلاق عن تو آشکار میشه


خدایا


در آستان امامزاده سلیم دراز به دراز افتادم تا ان شاءالله نیم ساعت دیگه اذان بگن افطار کنم 

حال چشمام خوبه الحمدلله 

بالای کوه تهوع گرفته بودم! بس که عرق کردم صورتمو شستم و دو دقیقه نشستم خوب شدم 

اما الان دیگه بی حالم دوست دارم بخوابم 

دیشب تا ۶ صبح بیدار بودم و شش خوابیدم تا یک ظهر


دیشب بعد سحر خوابم نمی برد 
دیشب داشتم با عاطفه چت می کردم که یهو بغض کردم و اشکم سر خورد رو گونه ام 
محمد۷۱ی برگشت یه چیزی به شوخی بهم بگه دید اشکمو 
دیشب خیلی یادت بودم پسر 
تصویر  اپسیلون ثانیه ای اون شبت عین یه قاب عکس تو ذهنم جا خوش کرده 
خیلی چیزا بعد سحر یادم اومد 
اون روز که رفتیم رود و تو بین دو شاخه وایستادی و من ارت عکس گرفتم و اونو گذاشتم زمینه لپ تاپم 
و تو اون عکس رو دوست نداشتی انگار 
تو اون عکسی که کنار موتور وایستادی و کتتو مثل داشی ها انداختی رو شونه ات رو دوست داشتی که من خیلی بدم میومد ازش 
چقدر خنگ بودم که با اینکه زبونی و عملی و فیگوری بهم می گفتی خیلی برات مردی مهمه اما رعایت نمی کردم و جدی نمی گرفتم 
آره جدی نمی گرفتم 

بعد به خدا فکر کردم 
به اینکه خدا مهربونه 
بعد گفتم نه خدا خوبه 
خوبی از مهربونی خیلی بالاتره 
خدا منو به عنوان یه موجود دوست داشتنی دوست نداره 
تهش به عنوان یه موجود که پاره تنشه منو می بینه یعنی محبتش عامه 
آره 
عامه
 وقتی آدمی مثل من تو هیچ جای زندگیش تلاش نکنه همین میشه دیگه 
انصافا میگم بعید می دونم کسی مثل من باشه سبک زندگیش :/ 
دیشب بعد سحر حسین گریه ام گرفت 
تو رختخواب 
و ترسیدم بقیه صدامو بشنون یا از نفس کشیدنم بفهمن گریه ام گرفته 
از این گریه ام گرفت که تو مسلما هرگز و به هیچ وجه به من فکر نمی کنی 
از لین گریه ام گرفت که بهم گفتی میخوای عسل صدام بزنی 
و من گفتم بابام هم وقتی بچه بودم همینو صدام میزده عسل بابا 
آاااه که چه خبطی کردم! به جای اینکه از خودم ذوق نشون بدم اینو گفتم! :\ و تو هم که حساس بودی که کار تکراری نکنی 
واقعا شعور نداشتم مگه نه؟ 
چطور تو که منو اونقدر دوست داشتی که همچی اسمی برام انتخاب کردی. آه خدا ببخشید به خاطر خراب کردن سهمم ببخشید خدا 
به خاطر ریدن افتضاحم ببخشید خدا :(( 
تمام آرزوهام در ازدواج بود و من 
و من چی کار کردم؟! 


حسین 
قول میدم 
اگه یه روز بچه دارشدم اگه دختر دار شدم اسمشو بذارم عسل 
می دونی از هیچ اسم دختری هرگز خوشم نیومد و همیشه می گفتم اسم دختر رو میدم باباش بذاره 
اما 
قول میدم هرگز اسم عسل رو فراموش نکنم.

هر وقت میخوام یهدصحنه رویایی رو تصور کنم اون رعد و برق یادم میاد 

عین بچه ها از صدای رعد می ترسیدم و با دیدن اون برق که یهو رو اون ردیف درخت ها پهن میشد ذوق‌زده می‌شدم 

یادمه شدیدا داشتم خودکنترلی می‌کردم تا نفهمی از صدای رعد می‌ترسم 

آخه رعدها پشت سرهم بودن 

من اصلا اون ردیف درخت ها رو تو اون پارک دیگه ندیدم 

چی بودن اونا؟ نکنه قبل اینکه بفهمم مست شده بودم؟ 

مست تو که کنارم دراز کشیده بودی هوای بهاری اول شب بارون و پایان استرسم که بدون اینکه تو بدونی رفته بودم مشهد 

پیش دخترای دوره ی ارشد 

باهات قهر بودم 

زنگ زده بودی 

جواب نداده بودم 

بعدا گفته بودم سایلنت بودم 

کافی بود زنگ بزنی قهرم تموم بود 

تو می فهمیدی قهر می‌کنم؟ نمی‌دونم 

بعد هی صورتتو می چرخوندم تا اون صحنه رعدوبرق رو ببینی اما تو مقاومت می کردی و یهو گفتی خودت نگاه کن من خوبم عزیزم 

و من یهو 

نگاهم برگشت 

چشمات زل زده بودن به من 

تو پارک 

شب 

بیرون آلاچیق 

خم شدم و لبهاتو بوسیدم 

یهو شوکه شدی 

- عزیزم می بیننمون

اما من دیگه تو چشات غرق شده بودم.




حسین 

اون صحنه رعدوبرق به عنوان زیباترین صحنه ی عمرم جاخوش کرده 

چی می‌شد نمی‌رفتی؟ 


از سال ۸۶ اینجام 

تا اول ۸۹ 

بعد رفتم بیرون 

اسفندش قبول شدم و سال بعد برگشتم 

این وسط خیر سرم دو ترم هم از ارشدم رو خوندم

حالا از ۹۰ تا الان میشه هفت سال و نیم 

و اوووووون همه ترم های بی سروته ارشد و طولانی شدنشون رو هم بذار 

و ۸۶ تا ۸۹ هم دو سال و دو سه ماه 

یعنی تمیز ده سال اینجا و ۳ سال اون طرف (بدون الباقیش!) 

و بعد من چرا گاف میدم؟ گافهای مسئولیتی؟ 

مثل اینکه بین اون پسرها من بزرگتر بودم و باید دنبال روونه کردنمون برای سحر زودتر از ساعت ۳ می بودم یا خود ۳ حتی 

و یا دیشب

من باز هم نتونستم قرصهامو بخورم چون با خودم نبردم چون حواسم نبود دم دست بذارمشون و همون اول سحر بخورم 


نمی دونم 

چرا باید مستقیم یه چیزیو بهم بگن وگرنه حالیم نمیشه؟ 

چرا سیخی ام؟ 

چرا عبد شکمم هنوز؟ 

آه! 

اعصابم خرد میشه 

پرخوابی و پرخوری چقدر از زبون پیامبر مذمومه و چقدر دهن همه وامی مونه از میزان زیاد خوردن من تو سحر و افطار 

و زیاد خوابیدن هام که حالا هم دیگه با این قرصها براشون خوب بهانه ای جور کردم 

هعی 

داد بیداد 

می دونی بعضی چیزا به نظر ناچیزند و شاید به چشم نیان 

اما 

وقتی بارها و بارها و بارها تکرار میشه.

وقتی ده ها بار تکرار میشه 

دیگه ناچیز نیست



دیشب کلی غرغر نوشتم 

خیلی! اینقدر که تهش میخواستم گریه کنم! از چی؟ شلوغی! 

اعصابم خرد شده بود 

تنها راهکارم این بود در برخورد با ارباب رجوعهام واسه دل خودم بگوبخند بازی در بیارم :| که بتونم سرشون غر بزنم! که چی کار می کنین شماها با خودتون؟ چی خوردی مریض شدی؟ و.


ولی تهش نمدونم کجا بود بالاسر یکی بودم

گفتم خدایا شکرت که سالمم، که هستم 

که بالاخره میام بالاسر اینها 









خدایا این قلیل از ما به کرمت بپذیر 


بذارید تمام حسم رو نسبت به این خواستگار بگم 

نه دل ورداشتن دارم و نه دل گذاشتن 

شاید بشه حجم استرسم رو با مقدار استرس پایان نامه ام مقایسه کنم؟ نمی دونم 

مخالفت کامل بابام که میگه اون دفعه مادرت باعث شد به چاه حسین بیفتی و حرف منو گوش نکرد 

این بار هم خودت داری.

بابام میگه بچه اش دردسر میشه برات.

هنوز نشده در مورد بچه ش درست و حسابی حرف بزنیم 

حتی نمی‌دونم چی باید بگم در این مورد.


مامان هم که مخالفه 

و امشب می گفت مطمئنم دخترت انتظار داره من برم معذرت خواهی کنم ازش.

خوب راستشو بگم مامان؟ درسته که باقهر کردن باهات خیلی چیزا رو از دست میدم 

اما یه خوبی هم داره 

تو الان داری بحث می کنی 

با بابا به خاطر جفت پسرها

با داداش کوچیکه

و من واقعا خسته ام 

خسته ام از این حجم بحثها 

که دیشب دو و نیم میرسی خونه از مشهد 

و سه و نیم سرمیز غذا بحث شدید و فجیع درست میشه! 

نمیگم تقصیر توئه

تقصیر همه است 

به قول خودت اگه هرکسی وظایفشو درست انجام بده تو هم بحث نمی کنی 

و من 

من سراسر غرورم پیش تو 


من که دیگران اون بیرون بارها خردم کردن و باز من رفتم باهاشون ارتباط گرفتم! 

:| 


گفت اطلاعاتتون از هم ناقصه

گفت ۶ ماه نامزدی بذارید 

یکی از چیزهایی باید بررسی شه شغله 


تو خونه بابا و مامان میگن این کار درست حسابی نداره 


خودش موافق نبود با دوره ی آشنایی 

می گفت چی میخواین از توش دربیاری؟ (به من) 

می گفت من اول بررسیمو می کنم وقتی انتخاب کردم تا تهش هستم 




خدایا 

این چه امتحانیه؟ 

مامان و بابا واقعا مخالفن

خواهرم میگه مثل اون یکی خواهرمون نشه که چون پسر میخواست اومد خواهرمونو خر کرد 



نمی دونم 

مغزم اصلا کار نمی‌کنه 


هیچ جا نرفتم 

خواب آلود بودم اما نه در حدی که بشه خوابم ببره 

سه تا قرص خوردم اما بیدار موندم 

و فوقع ماوقع! 

الان ساعت یک هست پایان مراسم شب قدر! 

و من تمام مدت سر تو گوشی تو رختخواب بودم! 

این دو تا قرصها انگار قویتر از اون قبلیه هستن در اون موضوع خاص! احتمالا از فلوو باشه نه از کیو


هی خدا 

این نشنیده گرفتن چه چیز مهمیه که اصلا نمی تونیم انجامش بدیم 

نه من 

نه مامان 

هر دو مون هم فقط شترق و شترق ضربه می خوریم 

و اصلا هم آدم نمی شیم که بماند 

ضربه خورتر و حساستر هم میشیم 



دعا می کنید برامون؟ که سعه ی صدر پیدا کنیم؟ 


کل دنیا یه طرف 

اون لحظه ای که تو با لحن صدا زدن میگی دَ دَّ.َ یه طرف 

جان 

عزیز دلمی علی ❤❤❤

فاطمه در سن سه ماهگی قاقا قاقا می کنه! باورتون میشه؟ (کیا تبلیغ غذای غنچه رو یادشونه؟)

فاطمه هم خیلی جول جول می کنه هم خیلی شیر زیاد می خوره هم خیلی می مکه (جوری که نهایتا مجبور شدن پستونک بهش بدن تا آروم شه) و حالا هم که صداش درتومده و آواز می خونه :) 

جوری که در کل عمرم اولین باره از یه دختر تو این سن پایین خوشم اومده 

جوری که همش از دو ماهگی فکر می کردم ۴ماهه است! آخه از ۴ ۵ ماهگی (و اصلش ۶ ماهگی) هست که نوزادها خوشگل و خواستنی میشن





پرزها و موهای دور قالیها رو با چرتکه کشیدم 

روفرشی ها رو نپتوم کشیدم 

راهرو و پارکینگ رو جارو زدم 

یه آسترکشی هم میزتلویزیون و میزعسلی ها رو کشیدم 

بعد به مامان میگم حالا میشه گفت یه دختر تو این خونه است 

خندید گفت آره حالا پیشه گفت یه دختر تو این خونه است 

گفتم نه از این پاییزهاش 

یه نیمچه دختر عدل :))) 






و بالاخره آفتاب شد! تمام دیشب تا چند دقیقه پیش بارون می بارید 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

محفل ایرانی Nicole هدفون مرکز خدمات کامپیوتر رایاتک Game java mobile شیدایی! صفحه شخصی محمد جواد سلیمان زاده تغذیه و سلامتی Angela